آن روز که در پی اثبات بیگناهی خود ، اشک از دیدگانت جاری کردی ، دنبال چه بودی ؟ می خواستی که من باورت کنم !؟ میدانم صادقانه مروارید اشکت از شدت درد تهمت روی گونه های ماهت جاری میشوند... میدانم که اشک تو حربه ی زنانه نیست! میدانم کلمات توانایی حرفیدن از دل و درد تو ندارند ! میدانم بغض مقدست ، کلمات را به بیرون پرت نمی کند ! نه نه تو هیچگاه آن گونه نبوده ای؟!
... شب بی تو روی تخت سفت و سخت زمینی ام دراز کشیدم و باران اشک هایت را در آن دور دورها حس میکردم و با قصه های پر غصه و اما و اگرهای دلم و دلت سر میکردم تا اینکه اذان صبح بهم گفت که یک شب کامل فقط برای تو بوده ام...
نویسنده » صابر . ساعت 12:59 صبح روز یکشنبه 90 اسفند 21